وقتی ۱۵ سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ،
صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی
وقتی که ۲۰ سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ،
سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی
انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی
برای دیدن ادامه به ادامه مطلب بروید..
ادامه مطلب...
ایـنکـه چـــقـدر از آن روز هــا گـــذشـتــه . . . . . .
یـا ایـنکـه چــقـدر هـــر دو مــان عــــــوض شــده ایم
یا اینـکه هــر کــدامـمــان کـجـــــای دنـیا افــــتـاده ایـم
اصـلا مهـــم نیــست !
باران کــه بـبارد هـــر وقـتـی کـه می خــــواهــد باشـــد ،
دل هـــایـــمـان هـــــوای هـم را می کـنـد . . . !!!
ایــن روزهـــا ،
بیشــتر از هــر زمــانی
دوسـت دارم خــودم باشــم !!
دیگــر نـه حــرص بدســت آوردن را دارم
و نه هـــراس از دســت دادن را . . .
هرکـــس مـــرا میـــخواهد بـخـــاطــر خــودم بخواهــد
دلــم هـــوای خـــودم را کـــرده اســت . . . ..
نمی تــوانــم دوسـتـت نــداشـتـه بـاشــم !
حـتی امـــروز کـه مــدتـهـاســت مــرا تــرک کــرده ای . . .
می دانــم کـه هـیـچ فــایــده ای نــدارد امــا ،
تـمــام ایــن روز هـای مــن در رویـای دیــروز می گــذرد . . .
در رویـای اولیـن مــلاقـاتـمـان . . .
هــر بـار به ایـن رویـا فـکــر مـی کـنـم . . .
قـلـبم مـانند هـمان روز بـه تـپـش مـی افـــتـد !
دوســتانـم بـه مــن می گـویـنـد ،
که بـا گــذشـت زمــان عــشق بـه فــرامـوشی ســپـرده می شـود . . .
امـا آنـهــا نمـی داننـد که
از آن روز که تــرکــم کــردی، زمــان نـیـز مـتـوقـف شـده اســت . . . !!!
از آن روز که تــرکــم کــردی، زمــان نـیـز مـتـوقـف شـده اســت . . . !!!
تــو را خـــواهــم دیــد در رویــاهــای خـیــالــم . . .
تــو را خــواهــم دیــد ، بـا تــو بـالا خــواهــم رفــت . . .
چــو پیـچکـ کــه دیــوار پــل پـیــروزی اوســت . . .
بـا تــو آرامــش خــواهــم یـافــت . . .
چــو دریـا کــه سـاحـل ٬ ســایــه ســار آرامــش اوســت . . .
بـا تــو قــصـه هــا خــواهــم بـافــت . . .
چــو رودی کــه آبـشـاران راوی راز اوســت . . .
بــر بـالـیــن شــانـه هــایـت خــواهــم خـفـت . . .
چــو کــوهی کــه دشــت شــاهـد خــواب اوســت . . .
بـا تــو مــن خـنـده خــواهــم ســرداد . . .
چــو درخــت کــه نـسیــم نـغـمـه ی خـنــده زای اوست . . .
تــو را خــواهــم دیــد و بـا تــو تـازگــی را دیــدار خــواهـم کــرد . . .
تــو را خــواهــم دیــد و از تــو ســرودها خــواهــم ســاخـت . . .
و از تــو ســرودی ســاده کــه ســرآغــاز بهـاری سـبـز باشـد خــواهـم خـوانـد . . .
چــون تــو بنـفـش و ارغـــوان و صــد رنـگـ دل انـگیــز دیگــر خــواهـم شـد . . .
عــزیــزم بــدان کــه مــن بی تــو نـفــس نخــواهـم کـشیـد !
تــو می رفـتی زیــر بـارش تـنـد بـاران . . .
و مــن خــود در حـــال بـارشی دیگــر بــودم . . . !
بارش اشکـ هـایی کــه از هــوای ابــری چـشمـانـم جـاری بـود
چــرا هیـچ گاه روزگـار نخــواســت بـا دل بی گـناه مــا راه بیـایـد
چــرا هـیچ گاه هیــچ کـس نخــواسـت حــال مــا را درک کنـد
تمــام ایـن فــصـل پایـیـز کـه مثـل سـرمـای زمسـتان ســرد سـرد است
بـاران هــم کـه می بارد تمــام خــاطـراتـت را در ذهــن کــوچـکـ
و درگیــر مــن زنـده می شــود تـا شــروع کنـد بـه آب کــردن روح و روانــم . . .
میـخواهـم در آغــوشـت بگیــرمـت و بگــویــم :
مــن تـــو را عاشــقـانه دوســت دارم . . . !
از شیطان بترس... هیچوقت اونو دست کم نگیر... پسری با یه دختری دوست بود، دعوتش کرد به خونه مجردی خودش، باخودش میگفت شیطان نمیتونه گولم بزنه من فقط با دختره یه قرار معمولی دارم. دخترک اومد... پس از مدتی که باهم خلوت کردند شیطان وارد شد پسرک اسیر هوس های شیطانی شد... کاری که نباید انجام میشد انجام شد... پسرک بعد از مدتی به خودش آمد، احساس پشیمانی شدید میکرد ناگهان از اتاق به سمت پله های آپارتمان دوید، شیطان دست بردارش نبود که مبادا توبه کند، شیطان سراسیمگی رو به پسرک القا کرد ناگهان پسرک از پله ها سر خورد و سرش به لبه تیز پله برخورد کرد و در دم جان سپرد.بدون اینکه فرصت توبه کردن داشته باشد پسرکی که ادعا میکرد شیطان نمیتونه گولش بزنه با گناهی سنگین به سمت جهنم پیش رفت... هیچوقت زن و مرد نامحرم باهم خلوت نکنند چون شخص سوم حتما شیطان است...
کاش تــو بــــودی و مــن . . . !
نـم نـم بـــاران . . .
یـک جـــاده بـی انتهـــا . . .
دســت در دســت هــــــم . . .
بــــــدون چتــــــــر . . . !
زیــر بــــاران . . .
خیـــس خیـــس . . .!!
رفتم جلو در که سیاوش که پسر داییم هست و ببینم کسی پیشش بود منم رفتم کنارشون ازش پرسیدم چند سالته...هم سن بودیم...
چند روز بعد سیاوش و دیدیم ازش پرسیدم پسره چیزی بهت نگفته؟ ازش شمارمو خواسته بود که گفته بود با کسی دوست نمیشه...اخه من 3 سالی میشد با هیچ پسری نبودم...دیگه حرفی نشد در موردش تا یه مدتی... یه شب که همگی خونه ی مامان بزرگم بودیم ازش پرسیدم بازم چیزی بهت گفته که دوباره گفته بوده به سیاوش گفتم شمارمو بده بهش....
برای خواندن بقیه داستان به ادامه مطلب بروید....
ادامه مطلب...